پارت ۱

 

سلام این پارت اوله امیدوارم خوشتون بیاد در پارت قبلی که معرفی میکردم شخصیت های گروه رو معرفی کردم خب زیاده روی کردم ببخشید بریم ادامه مطلب....

 __________________________________________

راهنمایی :سال الان ،2023-سال گذشته ، 2004 و در پست قبل یادم رفت و نگفتم این ها در کشور فرانسه ، پاریس زندگی میکنند

 

«لیلیا»

 

 همه چیز از اون روز شروع شد که (سال 2004«من (لیلیا)۱۸سال و ماکیا ۱۷ سالش بود») 

 

من و ماکی (ماکیا) تصمیم گرفتیم بریم خرید و واسه  خودمون برا تابستون لباس بخریم حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود رفتیم بازار و فروشگاه لباس تا واسه خودم و ماکی لباس بخریم  وکلی واسه خودمون خرید کردیم و بعد خرید با ابجی ماکی رفتیم کافه رستوران(س.ق : بچه خر پول«بازم یادم رفت بگم اینا پولدارن و شغل باباشون معروف ترین قاضی و ماماشون دکتر و نویسنده هست  ») و یه قهوه کیک و این جور چیزا  خوردیم و رفتیم سوار ماشین خصوصی شدیم تقریبا ساعت ۸ بود چون زیاد خسته شده بودیم هردوتامون تو ماشین خوابمون برد البته من نمیتونستم بخواب و کمی خواب آلود بودم که وقتی داشتیم به خونه نزدیک میشدیم چون خواب آلود بودم چشمام تار میدید چشمام رو کمی مالیدم و بعد دیدم  رو به روی خونمون چند تا ماشین پلیس و آمبولانس هست زود از ماشین پیاده شدم و دیدم دایی آلبرت(پلیس) و عمو جورج (کاراگاه معمولی) اونجا هستن رفتم کنارشون و شروع کردیم به حرف زدن: (پ.ن: لیلیا: لیلی  دایی آلبرت : دایی  عمو جورج: عمو ) 

 

لیلی:  سلام عمو ، سلام دایی چیشده؟ 

دایی:سلام دخترم حالت چطوره؟

 عمو:سلام عمویی

 انگار ناراحت بودند اما میخواستند عادی باشن چهرشون یه جوری بود یه دفعه دیدم که ماکیا از ماشین پیاده شد . 

 

ماکیا :

 

 وقتی سوار ماشین شدیم من که خیلی خسته شده بودم خوابم برد و وقتی که رسیدیم با یه صحنه ی بد مواجه شدم دیدم کلی ماشین روبه روی خونمون هست از راننده پرسیدم که چی شده گفت : متاسفم خانم، منم گفتم که چرت و پرت نگه و بگه چیشده ولی جوابم رو نداد دیدم که لیلی با عمو و دایی حرف میزنه تصمیم گرفتم که پیاده شم و ببینم چیشده وقتی پیاده شدم دیدم دارن یه جنازه رو میبرن  با خودم گفتم که نکنه و گفتم زبونم لال و بعد فهمیدم که اون جنازه جنازه ی بابام هست اشک تو چشمام جمع شده بود نمیدونستم که چیکار باید بکنم دیگه توان ایستادن رو نداشتم افتادم زمین و یه جیغی کشیدم که نگو و بعد چشمم سیاهی رفت و نمیدونم بعد اون چی شد 

 

لیلیا : 

وقتی ماکیا از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه که چشمم رو اون بود افتاد زمین خواستم که برم طرف اون که ببینم چش شده که سرم گیج رفت انگار از نگرانی اینطور شده بودم و بعد دیدم که ماکیا افتاد خیلی نگران شده بودم که سرم خیلی شدید گیج میرف که نمیتونستم حرکت کنم داشتم می افتادم که دایی منو گرفت و دیگه چیزی یادم نمی امد فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده ... 

 

فردای اون روز ... 

 

لیلیا:

 از خواب بیدار شدم دیدم تو اتاق(اتاق خونه خالش) هستم یاد دیروز افتادم گریم گرفت دیدم دایی امد تو زود اشکام رو پاک کردم و به دایی خوش آمد گفتم یاد  ماکی افتادم (صحبت های لیلی با دایی)

 

 لیلی : سلام دایی میشه بگین ماکی کجاست؟حالش چطوره؟ 

دایی: تو اتاق دیگس ، حالش خوبه

 دایی: لیلی خواستم در مورد دیروز بگم ما فهمیدیم که کیم بابات رو کشتن و تو یه نامه گفتن که جنازه مادرتون کیمیا خواهرم امروز جنازه رو تو پارک میذارن وقتی رسیدیم خونتون همسایتون خبر داد وقتی رسیدیم اینا رو دیدیم و.... 

 

ماکی:

بیدار شدم دیدم که توی یکی از اتاقای خونه خاله هستم یاد دیروز افتادم انگار کل دار و ندارم رو از دست داده بودم(پ.ن :خواهر من ، همونجوریه)عمو جورج امد تو حرف زدیم(همون چیزی که دایی به لیلی گفت عمو اون ها رو گفت )از اون روز به بعد به خودم قول دادم بهترین کاراگاه بشم و اون قاتل های نامرد رو بگیرم وقتی حالمون خوب شد به ابجی لیلی این رو گفتم و اونم گفت منم این تصمیم رو گرفتم و پشتم هست..

 

 😶امیدوارم خوشتون امده باشه اول کاری انگشتام به چوخ رفت این پارت کلا در مورد گذشته بود اگه بد بود واقعا ببخشید و منتظر لایک و کامنت هستم تا پارت بعدی با شور و اشتیاق بنویسم و خوب باشه 😊